بیوگرافی + خاطراتی متفاوت
 
قلم ، بهانه ای برای نوشتن
چون طفل که از خوردن داروست پریشان // با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
درباره وبلاگ


مهم نیست که کجای شاهنامه باشی تنها یک رستم برای کشتن همه ی سهراب ها کافی است
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : صابر اکبرنژاد

نام : صابر

نام خانوادگی:اکبرنژاد التپه

تولد:--/--/----

محل تولد :بهشهر

محل سکونت:ساری

راستش را که بخواهید انقدر ها حافظه ام خوب نیست که مانند برخی از دوستان خاطراتی از چهار یا پنج سالگی ام را برایتان نقل کنم . حتی انقدر هم یاری ام نمی کند تا خاطره ی روز اول رفتن به مدرسه ام را برایتان بگویم . هر وقت که به مغزم فشار می اورم و به دوران کودکی ام فکر می کنم روز هایی را به یاد می اورم که با پسر دایی ها و پسرخاله هایم(فرشید،اسماعیل،احمد،علی،) فوتبال بازی می کردیم. شب هایی را که همه ی اهل فامیل جمع میشدیم خانه مادربزرگ و ما بچه ها در فرصتی مناسب از خانه فرار می کردیم و به حیاط می رفتیم. بعد ساعت ها با هم به جنگل می رفتیم و کارمان می شد جمع کردن چوب های خشک . حالا تصور کنید اتشی را که با تمام شوق و ذوق های کودکی برپا می کردیم و سیب زمینی هایی را که میگذاشتیم زیر اتش . سیب زمینی هایی را که بهای خوردنشان سیاه شدن دست ها و صورت های کودکانه مان بود . بعد می نشستیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم... ناگهان چشم باز می کردیم و می دیدیم که ساعت از نیمه شب هم گذشته است . حالا خودمان می ماندیم و دنیایی از خستگی های کودکانه بر روی پلک های نبسته . خودمان می ماندیم و خوابی سبک که میشد پایان یک شب نشینی در حیاط خانه مادر بزرگ.

حالا سالها میگذرد از روز های اتش و سیب زمینی و تا نیمه شب حرف زدن . اما هنوز هم بساط شب نشینی ها و بگو و بخند هامان برجاست. اما دلم گرفته برای انروزها با تمام خاطرات خوشش. خاطرات نشستن پای اتشی که خودمان درست می کردیمش. دلم گرفته برای انروز هایی که هنوز روستای زیبای التپه،روستای مادرم ،روستای خاطرات کودکی ام که کوچه هایش پر از اتش قلیان ها و بوی تنباکو ها نبود . روزهایی که هنوز دود قلیان ها  ریه هایمان را تصرف نکرده بود و روستا پر بود از هوای تازه . روزهایی که سیاهی دست ها و صورت هایمان از سیب زمینی هایی بود که با کش رفتن از اشپزخانه مادر بزرگ می گذاشتیمشان زیر اتش نه از زغال قلیان ها.

روزهایی که پاتوق شب نشی هامان ان بالا ، گوشه ی باغ در محوطه ای کوچک بود نه در قهوه خانه های کنار خیابان ها که حالا دیگر حتی تعدادشان را نمی دانم ...

نمی دانم...نمی دانم...نمی دانم... فقط این را می دانم که هنوز هم عاشق روستای دوران کودکی ام هستم و برایم فرقی نمیکند که ریه هایم هوای تازه می خواهند یا دود قلیان

 

 



نظرات شما عزیزان:

عبدالله
ساعت23:54---22 خرداد 1391
براي تو مي نويسم...

براي تويي كه تنهايي هايم پر از ياد توست...

براي تويي كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست ...

براي تويي كه احسا سم از آن وجود نازنين توست ...

براي تويي كه تمام هستي ام در عشق تو غرق شد...

براي تويي كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

براي تويي كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردي...

براي تويي كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردي...

براي تويي كه هر لحظه دوري ات برايم مثل يک قرن است...

... تويي كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است براي

براي تويي كه قلبت پـا ك است ...

براي تويي كه در عشق ، قـلبت چه بي باك است...

براي تويي كه عـشقت معناي بودنم است...

براي تويي كه عـشقت معناي بودنم است...

براي تويي كه غمهايت معناي سوختنم است...

براي تويي که آرزوهايت آرزويم است...


ســــــــــــــــــلام
وب خوبي داري عزيزم
خوشحال ميشم بهم سر بزني


farnaz
ساعت12:44---20 آبان 1390
salam saber jan khufi?
azizam
khoshal shodam umadi tu webam
age tunesti ghesmate tabadole linko takmil kon ta link shi tu webam
ghorbanat bye.


عرفانه
ساعت16:17---15 آبان 1390
سلام اقا صابر كوثر مارا كشته با اون شعر هايي كه بهش دادي

error
ساعت0:59---15 آبان 1390
سلام صابر جون
خوبی داداش
خیلی خاطره قشنگی بود
ممنون که دعوتم کردی برای بازدید دوباره
مطمئن باش همیشه مزاحمت هستم اینجا


عرفانه
ساعت18:47---14 آبان 1390
چه خاطر ه هاي خوبي واقعا كه روستا ي دوستداشتني التپه البته يه نكته هم هست كه خودت بهش اشاره كردي به نظرم اسم روستارو بايد چينج كنن بذارن قليون تپه

bahar
ساعت10:07---14 آبان 1390
سلام دوست عزيز
ممنونم كه به من سر زدي
وبلاگ جالبي داريد.حتما تبادل لينك ميكنم


samane
ساعت23:08---13 آبان 1390
سلام
شما ها چقدر شجاع بودین؟
واقعا در دوران کودکی میزدین میرفتین جنگل؟
-------------------- -------------------- سلام سمانه جان .این فقط یک اتفاق خیلی ساده و کوچیک بود . به زودی در بعضی از پست هام خاطراتی از کودکیم در این روستا را منتشر می کنم که خیلی اموزنده و زیباست


farshid
ساعت21:40---13 آبان 1390
سلام داداش
چیکار کردی پسر خیلی قشنگه تازه یه بخش هایی از کارامونو جا گذاشتی کندن آلوچه های باغ همسایه بازی در رودخانه رفتن به استخر های طبیعی ..... یادش بخیر کاش می شد کوچیک شیم دوباره .


مهربان
ساعت21:30---13 آبان 1390
در ضمن بهتره تو بلوگفا برین

چون جون آدم گرفته میشه واسه یه کامنت گذاشتن


مهربان
ساعت21:10---13 آبان 1390
سلام

من شاعر نیستم اینایم که مینویسم همش تصورات خیالیه از اطرافم

من خودم هم اهل همین محلم


viki
ساعت20:51---13 آبان 1390
با يهپست اول صفحه... آپـــــــــــــمـــــــ بي مزه آما جالب منتظرتم....................كامنت اين پست غير فعاله بايد تو پست دردو دل ويكي نظر دبيا.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 67
بازدید کل : 43589
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1